احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

عروسییییییییییی.. آخ جون

سوال اینروزهات بعد از رفتن به عروسی و برگشتن از سالن.. احسان: مامان من وقتی بزرگ شدم درس خوندم دانشگاه رفتم سر کار رفتم عروسی کردم می شه پیشت بمونم؟ من: یعنی چی عزیزترینم؟ احسان: من دوست دارم با تو باشم تو همین خونه با هم دیگه باشیم.. من: الهی قربونت برم من تو تا همیشه می تونی پیش ما باشی عزیزم  احسان:آخ جون من دوست دارم یه خواهر داشته باشم اسمش یگانه باشه با اون عروسی کنم دوست دارم مثل تو خوشگل باشه.. من:     تو با من زمانه با من است.. ...
31 خرداد 1392

من عاشق مارونی ام..

آخ که وقتی اسم ماکارانی میاد من چقدر خوشحال می شم.. معمولا اولین عذای پیشنهادیم هم همین ماکارانیه.. مامان مهربونمم که نمی ذاره من تو دلم بمونه تا می گم زودی محیا می کنه.. ...
31 خرداد 1392

دور همیه دوستانه..

بعد از گذشت ماهها برگشتن از سرزمین چشم بادومیا .. مامان ستایش کوچولو همه مارو دور هم جمع کرد.. و دوباره تمام خاطرات شیرین با هم بودن برامون مرور شد.. شما هم که حسابی بازی کردی و از بودن در کنار دوستات لذت بردی . زندکی با تو هر روزش یه اتفاق ویزه است برای من. دوستت دارم عسل پسرم.. ...
31 خرداد 1392

خرچوپونه..

دیروز یه چیزی تو آشپزخونه داشت پرواز می کرد.. من فکر کردم سوسکه زودی فرار کردم رفتم ته پذیرایی احسان هم دنبال من.. یه کم عصبانی شدم که تو مردی من می ترسم تو چرا دنبال من می دویی.. خلاصه بعد چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم که برم بکشمش.. به احسان میگم : احسان سوسک نیست ازین حشره هاست که رو درخت بود بهت نشون دادم.. اومدی از نزدیک نگاه کردی و گفتی : ااااااا آره مامان سوسک نیست خرچوپونست.. حالا خودتون حدس بزنید خرچوپونه چیه؟!!.. ...
2 خرداد 1392
1